رنگ خدا

Thursday, June 05, 2008

http://www.biamooz.com

سلام دوستان عزیز،سایت بیاموز با هدف ارائه آموزشهای مفید به صورت رایگان، افتتاح شد.
لطفاً یه سری به سایت بزنید و همچنین چنانچه مایلید یه بخش آموزشی در سایت داشته باشید ، برام آف بزارید و یا به ایمیل زیر نامه ارسال کنید :
Yahoo ID : Mardebarani1363
آدرس سایت برای بازدید :
امیدوارم که مطالب داخل سایت براتون مفید باشه.

Saturday, January 26, 2008

(موسیقی تیتراژ سریال پریدخت (سالار عقیلی

سلام دوستان خوب من،
موسیقی تیتراژ سریال پریدخت رو در بلاگ جدیدم گذاشتم و به راحتی قابل دانلوده،
نظر یادتون نره

Monday, December 03, 2007

نشانی جدید بلاگ

سلام دوستان عزیز من،
از آنجایی که بلاگهای گوگل به دلیل فیلترینگ ایران توسط گوگل پست جدید قبول نمی کنه و شما عزیزان هم قادر به ارائه نظر روی بلاگهای گوگل نیستید، آدرس بلاگ جدیدمو نوشتم. شعرهای اخیرمو می تونین اینجا بخونین و با نظراتتون منو خوشحال کنید.
مرد بارانی

Friday, September 28, 2007

دلتنگ

هر شب به خوابت بینم و روزها به خیال،
تا هر کجا که بال آرزویم یاری کرد پر کشیدم و آسمانم هنوز نقش تو بود
هنوز زخم دلم التیام نیافته لیلای من
شب و روز فکرم این است
کجایی و چه می کنی؟
دلت با کیست؟
نگاه قشنگ و معصومت همواره بی قرار و بی تابم می کند
این عشق فراوان درد است و بغایت آتش
پرنده ی محبتم به تو با خمود آفتاب از آشیانه قلبم هوایی می شود
به دنبالت تمامی آسمانها را گشته ام
یاد صدایت
نوشته ی آخرو چند قطعه عکس
تنها آرامبخش من است
همیشه رویای منی ریرا
دوستت دارم

جلال احمدی(باران - مهرماه 86)

لحظه رفتن

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری ...

بدان

هنگامه قبل از سفر که نگاهم از لابه لای کوه کلوخ به روزن نور بود

چیزی جز نامت در ذهنم نبود

تنها بدین فکر می کنم آه

کاش نشانم بدانی تا بخوانی

سخنان آخر دلی را که

هر چه اش بود

اندیشه تو بود

دلی که تنها یکبار عاشق شد و تنها یک نام دانست

کاش سراغم بگیری

کاش سخنان آخرم بشنوی

"هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام"

سینه ام همیشه سنگین بود از غم نشنیدن صدایت

حال سنگینی این کوه کلوخ

مرا به کاه ماند

آه

تنها بدین فکر می کنم، آه

کاش سراغم بگیری

کاش نشانم بیابی

زمان، زمان پر بستن است و نفسهای آخر به سختی بر می آید.

می شنوم صدای کودکی که مادرش می خواند

می شنوم صدای جابحایی آوار را ،

نه از برای نجات

بل از برای حرص

کاش بداند این آخرین امید

که نگاه من بدین روزن دوخته شده

صدایم بلند نمی شود

تنها به انتظار آمدنت

امید به زنده ماندن دارم

آه

کاش نشانم بدانی تا سراغم بگیری


جلال احمدی (باران-تیر ماه-86)

Wednesday, May 30, 2007

می دونی؟

می دونی چیه؟
احساس می کنم که مُردَم،
می دونی چیه؟
احساس می کنم یخ کردم
می دونی؟
خیلی سخته که آدم هر روز بمیره بعدش بفهمه که هنوز زندست
می فهمی؟
این خیلی بده که تو اتوبوس وایسی و ببینی که همه پر از درد ن.
می بینی؟
تو هم می بینی اون زنو؟
می بینی چطور با سیگار قبلی سیگار جدیدشو روشن میکنه؟
همچین نگاش می کنه که انگار عاشقشه
می دونی؟
شاید پیش خودش می گه این یکی رو بکشم دیگه حتما خفه میشم میمیرم و راحت می شم.
بدون
همه آدمایی که دور و برتن اگه از تو بد بخت تر نباشن خوشبخت تر نیستن
ببین اون زنو
اگه زندگی حلق آویزش نکرده بود الان از تو قشنگتر می خندید
بفهم
بفهم که اینا همش دردِ
سخته که آدم از کنارش اینقدر راحت بگذره
بدون که وقتی از کنار فال فروش پل شهرک بی تفاوت رد می شی
داری یه سیب ممنوعه رو گاز میزنی و پیش خودت میگی :"همشو خودم می خورم"
بنداز دور
همشو
این همه آلونک باسه ساکت کردنت واقعا لازمه؟
می دونی؟
چشام خیس شده
بغض داره خفم می کنه
تو هم می بینی؟
هنوزم فکر می کنی من به فکرت نیستم؟
باران

Friday, May 18, 2007

دوردست امید


تـــو کـیـسـتـی کـه مـن اینگـونـه بی‌تو بـی‌تـابـم
شــب از هــجــوم خیــالــت نـمــی‌بــرد خــوابــم

تـــو کــیـسـتـی کـه مـن از مـوج هـر تبسـم تــو
بـــســان قــایــق ســرگــشــتــه روی گـــردابــم
مــــن از کــــجـــا ســر راه تـــــو آمـــدم نـــاگــاه
چـــه کـــرد بــا مــن آن نـــگـــاه شــیــــریـــن آه
تــو دوردســت امیــدی و پــای مـن خسته است
چـراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

تـــو آرزوی بـــلـــنـــدی و دســـت مـــن کــــوتــاه
مــدام پــیـش نـگـــاهــی مـــدام پــیــش نــگــاه

چــــه آرزوی مــحــالـی‌اسـت زیــســتــن بــا تــو
مـــرا هـمـیــن بـگـذارنـــد یــک ســخـــن بــا تــو

Friday, May 04, 2007

مسیح بر دار



چه می گذشت آنجا

که از طلوع سحر

به جای موج سپاس از دمیدن خورشید

به جای بانگ نیایش در آستانه صبح

غبار و دود به اوج کبود جاری بود

هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت

لهیب کوره آهن به شهر می پیچید

چه میگذشت آنجا

که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت

به جای خنده بخت

غبار مرگ بر اندام برگ می بارید

نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد

درخت جان می داد

کبوتران گریزان در آسمان دانند

که حال ماهی در زهرنک رود چه بود

که چشم بید در آن جاری پلید چه دید

که نیکروزی از آدمی چگونه رمید

کبوتران دانند

چراغ و اینه آب جاودان خاموش

نگاه و دست درختان به استغاثه بلند

نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز

نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند

چه میگذشت آنجا ؟

چه می گذشت ؟

نگاهی ازین دریچه به شهر

به مرغ و ماهی دریا

به کوه و جنگل و دشت

تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم

سرش به سینه اندوه جاودانی خم


فریدون مشیری

Thursday, May 03, 2007

باران غم

چه خوش می بارد امشب ابر سیاه چشمانم
باران غم هایم را که هیچ کس را خیس نکرده
چه طوفانی به پا کرده امشب آه لبانم
گردبادی که مورچه ای را گزندی ندهد
بر زبانم چه بی اراده جاری می شود
سخنانی که هیچ دلی را نلرزاند
آه
آه
چه زود از یادها می رود این زندگی های بی ارزش
چه دیر در دل ها اثر می کند این آه های پنهانی
لحظه هایی که دوستشان می داریم پر از حسرت هایی هستند که قرار است بکشیم
سخنانی که بر زبان نمی آوریم پر از آتش هایی هستند که دلمان را خواهند سوزاند
باران
سیزده اردیبهشت 1386 - ساعت 11:42

Wednesday, April 25, 2007

در مرثیه عشق

گفتم خدانگهدار و تلخ می دانستم پی اش را سلامی نیست
نرفته را باید رفت و ناتمام را باید تمام کرد
اسلوب زندگی این است
به دار آویختن حلاج و به کوه کشتن فرهاد
خدایا !
چگونه چشم پوشیدی از دردشان
اسلوب زندگی این است
بمیر تا زنده بداری
نیست شو تا هست بداری
تازیانه می زند بر دلم سورچی درد
می راند اسب وحشی گفتار را بر کاغذ بیجان
شیهه می کشد اسب نیمه جان زخم خرده وحشی
دردهایی را که از عمق جان من است
سکوت کوچه های انسانهای وه که عجب چشمان درشتی را
به هم می زند این زخم خرده رخش
رسم زندگی این است
خیال های شیرین دست نیافتنی ترین حقیقت زندگی اند
بمیر دل من
بمیر تا زنده بداری
"جاودانه باد این عشق بی مثال"
چه خون جگر ها خوردیم دلم
چه روزها به شب رسانیدیم و به شب زنده گشتیم
شوق را بیخواب کردیم
امید را شب زنده دار عالم ساختیم
به فقر چشمهای بزرگ مردمان مردیم
به عقل نارس زاهدان تکه تکه گشتیم
دم بر نیاوردیم
تا آنکه مباد عقوبتی باشد ما را
خدایا ! کشتی!
بکش
بکش که طاقت ما بسیار است و ناز تو هیهات!

باران - بهار 1386

Tuesday, January 16, 2007

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن ودیدار یاران را
نگه جز پیش پارا دید نتواند
که ره تاریک ولغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس که از گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چودیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس که این است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است..... آی
دمت گرم وسرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای
منم من میهمان هر شب لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ی ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال وماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما ودندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد ؟
فریبت میدهد بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست
حریفا گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
وقندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دست ها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

Monday, November 06, 2006

سرمست-آلبوم لولیان


سلام دوستان متن تصنیف زیبای سرمست از آلبوم لولیان شهرام ناظری رو به همراه لینک این تصنیف براتون می زارم. امیدوارم شما هم مثل من شیفته این آهنگ بشید
گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم
در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم
رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی
درپرده چرا باشی آهسته که سرمستم
ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم
تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم
هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم آهسته که سرمستم
در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته که سرمستم
ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

Wednesday, November 01, 2006

آموزش HTML

سلام دوستان ،
برای عزیزانی که دوست دارن سایت بسازند و یاد بگیرند که چه طور یک سایت پردازش می شه یه سایت درست کردم که می تونید فعلا آموزش زبان زیبای اچ تی ام ال رو با بیانی ساده و به زبان فارسی تو این سایت دنبال کنید. امیدورام خوشتون بیاد.
در ضمن آموزشهای متنوع دیگه مثل کدهای برنامه نویسی و کدهای جاوا و آموزش نرم افزار فتوشاپ و ... رو می تونید توی این سایت دنبال کنید:
http://www.biamooz.com

Sunday, October 08, 2006

پند حافظ



حافظ بیا دوباره

غزل کهنه رو بر انداز

شعرم حدیث تکرار

تو بیا طرح دیگر انداز

بیا تا دوباره از چشمه غزل جرعه ای بنوشیم

غم کهنه بر کنیم عزم و جامه تازه ای بپوشیم

به خونخواهی دل از جوهر و قلم خنجری بسازیم

به صد لشگر غزل فاتحانه تا قلب غم بتازیم

هنزم گرم نفس هام

هنوزم سرشارم از عشق

اما وقت خوندنم نیست

اما جای موندنم نیست

مردم از این همه گفتن

شعر سرد عاشقونه

من غلام اسمیم که

تا همیشه بی نشونه

بیا تا دوباره از چشمه غزل جرعه ای بنوشیم

غم کهنه بر کنیم عزم و جامه تازه ای بپوشیم

به خونخواهی دل از جوهر و قلم خنجری بسازیم

به صد لشگر غزل فاتحانه تا قلب غم بتازیم

حافظ مددی کن

که دمی مانده از تو آهی

خاکم به زیر پاتا

برسم با تو تا سُراهی

من یه رودم

یه روز به سد نشسته

تن پاک و خسته ام

توی دست این صخره ها شکسته

من یه شعرم

یه شعر بلند پرواز

رها می شدم اگه

گم نمی شدم توی شهر آواز

بیا تا دوباره از چشمه غزل جرعه ای بنوشیم

غم کهنه بر کنیم عزم و جامه تازه ای بپوشیم

به خونخواهی دل از جوهر و قلم خنجری بسازیم

به صد لشگر غزل فاتحانه تا قلب غم بتازیم

Sunday, May 14, 2006

نمایش

صحنه ای خاموش ،
آستان سکوت سرد نمایش را صدای پچ وپچ مردمان به هم می زد .
نور زردی به روی سن افتاد .
مرد ژولیده ای میانه آن
سر به پایین و سخت آشفته
سه قدم راه رفت رو به جلو
سر بلند و کرد و بانگ زد کای های ،
های مردم ،

***

طبق طبق احساس آورده ام .
همه را می فروشم به یکباره به ناچیز .

صدای قهقه مردمان همی برخاست ،

چرخشی زد بروی سن افتاد ،
های ای مردم های ،
درد دارم من درد ،
از چه رو می خندید ؟
این نمایش نیست
شرح احوال من است ،
از چه رو می خندید ؟
درد دارم من ، درد.

ای همه مجرمان بی غم و درد
من همه تار و پودم از درد است
عاشق هر که معنی ام بکند
این دل بی نشان رو زرد است

کیست اینجا که در شبی تاریک
مرگ را آرزو کند از درد
از غم آه یک پری هر شب
جان دهد گریه ها کند از درد؟

این منم بی نشان دلمرده
این منم مرد شام بارانی
من که از صبح عشق تا شب مرگ
زار در یک هوای توفانی

کیست هان؟ کیست وام بر گیرد ؟
قلب من را به جای یک لبخند؟از همه زار من نزارانید
ای همه دلقکان پر لبخند

کیست هان؟ کیست درد من داند؟
از همه زار من نزارانید
قلبم از دردتان به تنگ آمد
عاقلانی به زیر بارانید

***

صحنه آشفت و نور زرد برفت
مردمان ساکت و همه مبهوت
مرد عاشق بروی سن خوابید
سایه ای آمد و او را بربود
صدای همهمه جمع باز اوج گرفت

یک نفر داد زد ای بیداد
پس چه شد قصه های امشبتان
ما همه تشنه سخن هستیم
چه بود داستان امشبتان؟







باران
1383

شمع

تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه ی غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غم خوار باش
کام امیدم به خون آغشته شد
تیرهای غم چنان بر دل نشست
کاندرین دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
آه! ای یاران به فریادم رسید
رنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه ی بی تابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جز توام ای مونس شبهای تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
زآن همه یاران بجز دیدار مرگ
با کسی امید دیداری نماند
همدم من٬ مونس من٬ ش مع من
جز توام در این جهان غمخوار کو؟
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من٬ وای بر من٬ یار کو؟
اندرین زندان من امشب٬ شمع من
دست خواهم شستن ازین زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی
دکتر علی شریعتی

Saturday, July 16, 2005

پرنده مردنی ست

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني ست
مرحوم بزرگوار ، فروغ فرخزاد

ای مه من

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت

Wednesday, April 06, 2005

بنی آدم اعضای یکدیگرند

معلم چو آمد بنا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد
**********
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
**********
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست
**********
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
**********
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت
**********
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت « بنی آدم اعضای یکدیگر اند »
وجودش به یکباره فریاد کرد « که در آفرینش ز یک گوهرند »
**********
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
« چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار »
**********
تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد
**********
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
**********
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او
**********
چرا احمد کودن بی شعور (معلم بگفتا به لحن گران )
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
*********
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
**********
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که از چشم خود بیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
**********
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
**********
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
**********
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است
**********
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
**********
معلم بکوبید پا بر زمین ( كه این پیک قلب پر از کینه است )
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است
**********
يكي پيش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
**********
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
**********
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
« تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی

Monday, April 04, 2005

مرداد

ما بدهكاريم
به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
حسین پناهی


Photographer : Baran


Caspian see - Photographer : Baran

Saturday, April 02, 2005

بغض سپید، درجه ی صفر واژه ی انتظار...


نه من سراغ شعر می ‌روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است.
تنها در تو به حيرت می نگرم ری ‌را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده ‌ام؛
پس اگر اين سکوت، تکوين خوانا ترين ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!حالا از همه اين‌ ها گذشته، بگو راستی در آن دور دست گمشده
آيا هنوز، کودکی با دو چشم خيس و درشت مرا می نگرد؟
سید علی صالحی

بوسه های باران


اي مهربانتر از برگ
در بوسه‌هاي باران
بيداري ستاره،
در چشم جويباران
آئينهء نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل
لبخندِ گاه گاهت؛ صبح ِ ستاره باران
بازآ که در هوايت، خاموشيِ جنونم
فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران
اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز
کاين گونه فرصت از کف دادند بي شماران
گفتي : "به روزگاري مهري نشسته!" گفتم :
"بيرون نمی‌توان کرد، حتي به روزگاران"
بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران
وين نغمهء محبت، بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران